۲۱ اسفند ۹۵
وبلاگ دیگه برام شده مثل یه پناهگاه.یا یه دفترچه یادداشت. از اونا که قدیما وقتی بچه بودم، هروقت حالم خوب نبود میومدم و چند خط از حال بدم مینوشتم تا آروم شم. اینکه میگن آدما هرچی بزرگتر شن، دردهاشون هم بزرگ تر میشه، راسته واقعا... الانم اینجا شده برام یه جایی واسه تخلیه و آروم شدن. جایی که ازش نه انتظار پاسخ دارم و نه انتظار بهبودی.
میگن آدمی با روابط و دوستاشه که زنده است. جدیدا ارتباطم با چنتا از دوستای مثلا نزدیکم، بهم ریخته و حال منم بهم ریخته است. البته این یه دلیل عمده از صدتا دلیلیه که منجر به حال بدم شده. نزدیکه عیده و انگیزه ی خاصی واسه هیچ کاری ندارم. حس میکنم درجاتی از افسردگیو دارم مبتلا میشم. شایدم این حس موقتی باشه البته.
دلم اتفاقای خوب و روزهای روشن می خواد . امیدوارم هرچه زودتر از راه برسن...