پاییزه و یاد بعضی نفرات در گردش فصوله.
برگا خشک میشن و میریزن و با باد تو هوا میرقصند و هر برگی و هر درختی و هر کوچه ای آخرش به تو منتهی میشه.
تویی که نشستی و رج به رج این قصه رو با موهات میبافی. تویی که واسه توصیفت واژه ها کم میان و ذهن تبدیل میشه به صندوق خالی از حرف که دل بهش فقط فرمان اشک میده. آسمون با بغضت میترکه و هوا با نگات سرد میشه... دل پر میزنه گوشه ی پنجره ی اتاقت و دستا گرمای تو رو تمنا میکنن. شهر ازت واهمه داره چون همه ی کافه ها و همه ی خیابون ولیعصرا رو تو با دنج ترین امنِ وجودت و گرم ترین هرم نفس هات خاتمه میدی.تو یاور همیشه مومن تبدیل میشی به یه عاشقانه ی ارام و منه نا ارام میشم مجنون تر از فرهادت و احساس و شعور رو میریزیم تو دستگاه شور و مینوازیم دلکش ترین نغمه ای رو که جانمون رو بی باده مست میکنه
پ.ن : این اتفاق که منی که عاشق نیستم و عاشق نبودم بتونم چهارتا جمله با ژانر رومنس بنویسم ؛ هرچهارسال کبیسه یکبار رخ میده فکرکنم :دی