شهر آفتاب

نمایشگاه کتاب امسال هم تموم شد.درسته که آدرسش به زیر پونز نقشه تهران منتقل شده بود و با مترو هم در مجموع 4 ساعت رفت و آمدش طول کشید، اما از حق نگذریم به خوبی احداث کرده بودن و امکانات در حد متوسط رو به خوب داشت و از این بابت از آقای شهردار ممنونیم که مکانی رو برای دوست داران و غیر دوستداران کتاب فراهم کرد.

نکته جالب اون خانواده ای هستن که با کالسکه بچه میان نمایشگاه.خب مادر من شما همون یک عدد کتاب رنگ آمیزی و شعر کودک رو از شهرکتاب دم خونتون بخری بهتره به مولا.اون ازدحام که جای پیک نیک نیست. ویا اون دسته از جفت های تازه ریلیشن شیپ زده که اینهمه جا در تهران رو قحط دیدن و تو نمایشگاه دیت میزارن.

تعداد افرادی که کتاب زیاد خریده بودن واقعا کم بود، و یا شاید من ندیدم!!

امسال بار اولم بود که سالن های بین الملل رو سر زدم. بسی لذت بردم و اگر سالهای بعد برم از اونجا بیشتر خرید خواهم کرد.و اینکه دیگه از نمایشگاه رفرنس های دانشگاهیمو نخواهم خرید چون انقلاب هم همونقدر تخفیف میده.

یادمه قدیما که نمایشگاه میرفتیم 50 الی 70 درصد کتابا تخفیف داشت اما الان برای 10 درصد تخفیف اونهمه راه و خستگی زیاد نمی ارزه. امیدوارم مسئولین بجای تحویل دادن یه مشت عدد و رقم که سرانه مطالعه ایرانیان فیلان و بیسار، یه تدبیری برای این قیمت ها بیاندیشند.

عکس هم کتاب هایی هستش که خریدم.



  • فاطمه ( خط سوم)

بیش از این ظلم بی حد نکن

اولا

بشنوید با من

ثانیا

بالاخره اون مطلب مجله رو ترجمه و  آماده کردم و صبح فرستادم. حتی اگه رو به موت باشم ، کارمو به بهترین شکل تا ددلاین تحویل می دم.(نوشابه کمتر بازکنم :))))  )

ثالثا

چندروز پیشا میخواستم ماشینو پارک کنم و خیلی عجله داشتم چون کلاسم شروع شده بود.یه جای پارک نسبتا بزرگی پیدا کردم که یه ماشین دقیقا وسط پارک کرده بود جوری که نه پشت و نه جلوش میشد پارک کرد. راننده اش یه جوون آسمون جل بود  که به صورت کاملا ل..ش کرده پاهاشو از ماشین بیرون و بالاتنه اش داخل ماشین بود و درحال سیگار کشیدن بود.بهش گفتم میشه لطفا یکم جلو بری پارک کنم، بهم زل زد و گفت نه! منم که قیافم شبیه علامت سوال شده بود چیزی نگفتم و خداروشکر یکم جلوتر جای پارک پیدا کردم.وقتی پیاده شدم و از جلوش رد شدم، شروع کرد به متلک انداختن و "جووون" گفتن. قطعا اگر یه دختر متشخص نبودم هرچی که فحش بلد بودمو نبودم بارش می کردم اما سکوت کردم و در حال راه رفتن به این فکر کردم که چقدر مشکلات روانی زیاد شده که طرف تو کوچه ای که سه تا دانشکده و 4 تا مدرسه و 2 تا مهدکودک هست و جای پارک به سختی پیدا میشه، جوری ماشینشو پارک میکنه و داخلش هم میشنه که کسه دیگه ای نتونه پارک کنه و با قیافه کریه اش سیگار دود میکنه.

امروز رادیو میگفت اختلالات روانی در کشور رو به افزایشه و "سایکوز" از لحاظ پراکندگی کمتر از سایر بیماری هاست اما سهم بیشتری از بیماران بستری در بیمارستان هارو به خودش اختصاص میده

.

پ.ن : صرفا برای رنگ ولعاب وبلاگ یه عکس دیگه آپ می کنم :) .

لوکیشن : سام کافه ونک       سفارشات : سمیت بوقلمون + ماست و گرانول       سطح قیمت : متوسط

هشتگ معرفی نامه

  • فاطمه ( خط سوم)

در دست داروساز شدن

امروز تو آزمایشگاه بیوشیمی باادرار کار کردیم و تست های مختلف رو روش انجام دادیم و خلاصه امروز بود که کم کم حس کردم دارم دکتر می شم :)

.

تعطیلات آخر هفته رفته بودیم شمال. درسته کوتاه بود زمانش و همش درگیر کارهای خونه بودیم، اما همین که یه هوای تازه بهم خورد و بوی شکوفه های بهار نارنج رو استنشاق کردم، کیفور شدم.

.

باید تا دوشنبه یک مطلب واسه یه مجله ای آماده کنم که کلی  سرچ و ترجمه و لازم داره  و تازه الان می خوام شروع کنم. (پوکر فیس )

.

عکس شکوفه های بهارنارنج . تو کاخ شاه هم (رامسر) جشنواره ی بهارنارنج گرفته بودند.(به زمان محلی به شکوفه؛ تیته یا تی تی میگند). بالاخره تنبلیو گذاشتم کنار و برای اولین بار عکس آپلود کردم :)


  • فاطمه ( خط سوم)

ما کجاییم در این بحر تفکر

تو کلاس زبانمون دو تا خانوم هستن، ٣٠ ساله و ٢٦ ساله.هردو متاهلن و ١٧ سالگی ازدواج کردن و البته خیلی متمول. باهم بحث های مختلف می کنیم. وقتی حرفا و نظراشونو میشنوم میبینم چقدر تفاوت تو افکارمون هست و به عبارتی ما کجاییم در بحر تفکر و اونها کجا. هر دوشون مذهبی و چادری هستند. به این فکر میکنم که هنوز هستن همسرانی که با همه ی ثروت و لول اجتماعیه در ظاهر بالا، به زنشون که بسیار هم جوانه اجازه نمیدن کلاسی برن که مدرس یا هم کلاسه مرد داره!! متعجب تر از اون زمانیه که الان تو این دوره زمونه که سر سگ رو بزنی یه لیسانس داره، اینها باوجود اینکه بسیار ثروتمندن و گرانترین منطقه شهر زندگی میکنند و ماشین زیر ١٠٠ میلیون سوار نمیشن و چادر یک میلیون تومنی سر میکنن، مدرک تحصیلیشون دیپلمه و بزرگترین دغدغه و خستگی شون کلاسای پشت سر همه ورزش و زبانشونه!حتی خودمم چنتا هم کلاسی داشتم که پیش دانشگاهی ازدواج کردن و ادامه ندادن. شاید از یک زن متولد دهه سی و چهل انتظار همچین لایف استایل و نگرشی رو بتونم داشته باشم اما واسم عجیبه چرا یه جوون دهه شصت و هفتاد به جای اینکه به فکر پیشرفت خودش باشه تا بتونه نقش مفیدی تو جامعه داشته باشه، هنوز تفکراتش اینه که باید زود شوهر کنه و زن شاغل نمیتونه زن خوبی باشه .در اینکه یک زن فعال در اجتماع باشه و مادر و همسر خوبی باشه هیچ منافاتی وجود نداره و مثال بارزش مادر خود منه.البته این هم بگم که این افراد اکثرا از خانواده های مذهبی هستن که فکر می کنن بادانشگاه رفتن فرزندانشون، بچه هاشون به دام فساد می افتن!! امروز یکی از همون خانوم ها داشت یک ریز غیبت از عروسی ک شب قبل رفته بود میکرد . واقعا گناه غیبت کم از حجابه آیا؟ خیلی کم دیدم افراد مذهبی که علاوه بر ظاهر، اخلاق و منششون هم مثل احادیث و سایر واجبات باشه. اکثرشون صرفا به ظاهر چسبیدن و فراموش کردن که هدف از اسلام تکمیل اخلاقیات بوده به فرمایش خود پیامبر.
اما از بحث اصلی دور نشم.غرضم این بود که بگم متاسفم واسه همچین تفکرات منسوخی که هنوز موجوده و خوشحالم که نسلشون رو به انقراضه. (البته هرکس عقیده و نظری داره و برای من قابل احترامه )امروزه بسیاری از کار های مهم دنیا توسط زنان قدرتمند اداره و رهبری میشه و کامل ترین زن اونیه که در همه ی جنبه های زندگیش بتونه موفق باشه و غافل از اون یکی نشه. به این فکر میکنم که من از الان تا پایان دوره تحصیلمم هرروز دوتا شیفت بدم، در کنار همه ی سختی های درس هامون، باز نمیتونم ماشینی رو بخرم که شوهرای پولدار اون خانوم ها واسه زنشون زمانی که بیست سالشون بوده خریدن اما میتونم خوشحال باشم که دغدغه های زندگیم چیزی فراتر از ترمیم لایت موهام یا تداخل کلاس زومبا باایروبیک هستش و وقتی سرمو میذارم رو بالش میتونم خوشحال باشم که گره ای از مشکلات بیماران این مملکت حل میکنم و کار مفیدی درراستای اعتلای بشریت انجام میدم ؛ باهمه ی زحمت هایی که کشیدمو میکشم و الان ساعت از یک گذشته و باید ادامه ی فیزیولوژی اعصاب رو بخونم :) 

  • فاطمه ( خط سوم)

قلب تو قلب پرنده ، پوستت اما پوست شیره

دنیا بهم یاد داد که از اون فاطمه ی بیش از حد احساساتی فاصله بگیرم و عاقلانه تر فکر کنم اگه میخوام بین این جماعت کرکس صفت دووم بیارم. تو زندگیم خیلی دلم شکسته. اما هربار جوری پاشدم که انگار اتفاقی نیوفتاده، صبح جوری رفتم بیرون که انگار نه انگار شب قبلش یه ریز گریه کردم. البته که بیشترین سهم قلبم همیشه واسه خدا بوده و هست، اما گاهی آدم از عزیزترین کسای زندگیش ضربه ای میخوره که تا مدت ها یادشه و اون ضربه ها شخصیتشو شکل میده.
یاد گرفتم فقط و فقط خودم باید به فکر خودم باشم و منتظر دستی نیستم که بهم چیزی بده یا واسم کاری کنه. توقعاتمو از همه حتی والدینم به صفر رسوندم.تو زندگیم هرکی گریه منو درآورد، باهمون قطره های اشکام از چشام افتاد.
دیگه از کسی انتظاری ندارم. خودمم و خدای خودم. مشکلات زندگیم عین سمباده وجودمو صیقل کرده.راضیم به رضای خودش.... اما هیچ وقت اجازه نمیدم کسی باعث شه اینطوری احساس کنم که لیاقت چیزی رو که میخوام ندارم.
.
پ.ن : عنوان پست آهنگ "پوست شیر" از ابی

  • فاطمه ( خط سوم)

لستینگ فور اور

نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج رها رها رها ؛ من
ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک ، از او جدا جدا ؛ من

  • فاطمه ( خط سوم)

"خط سوم"

می نویسم از روزمرگی هام، شادی ها و خنده هام ، درد ها و گریه هام.

آن خطاط سه‌گونه خط نوشتی:
ـ یکی او خواندی، لا غیر.
ـ یکی را هم او خواندی هم غیر.
ـ یکی نه او خواندی، نه غیر او!
آن خط سوم منم
Designed By Erfan Powered by Bayan