میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است ....
.
الان که تو کتابخونه نشستم و تو این هوای بارونی درحال درس خوندن واسه امتحان کاراموزی ام، بیش از هرلحظه ای دل تنگ و تو فکرم... دچار سندرم ترم بالایی شدم. هرچند که کلا ١٢ ترم داریم و من الان ترم ٨ ام و هنوز دوسالم مونده. اما دلم نمیخواد انقدر زود بگذره همه چی.
تو حیاط دانشکده که راه میرم روز به روز قیافه های نااشنا بیشتر میشه و قیافه های اشنا روز به روز دارن دفاع می کنن و میرن. کاش میشد دوباره برگشت به ترمای پایین قبل علوم پایه. اونموقع ها که سرخوش و اکتیو بودم. پایه ی همه ی فعالیتای دانشجویی. یکی از چهره های معروف دانشکده، و کلی پسر که میخواستنم و نه میشنیدن.
الان سال چهارمم با کلی تجربه، بالا و پایین، روزای خوب و بد، پر از خواستن ها و نخواستن ها، درسایی که روز به روز سخت تر میشن. وارد شدن به سایر جنبه های زندگیم مثل وجهه شغلیم و پایان نامه.
دیگه خبری از بچه بازی و سرخوشی نیست. خبری از وقتای ازادی که با کلاس زبان پر میشد، حرص خوردن از دست تاکسیای میدون ونک، پیاده روی های بی وقفه زیر بارون یا تو دود و دم تهران با یه موکای لمیز در دست که الان ماشین جاشو گرفته.
برخلاف اونچه که نشون میدم، ادم احساسی و وابسته ای ام. وابسته ام به حیاط، به بوفه، به طبقه های دانشکده، به سکوت کلاسا وقتی خالی از دانشجوهستن، به دوندگی های نمایندگیم، به فعال بودن تو انجمن ها.
حتی نمیخوام به فارغ تحصیلی فکر کنم...
یه اینده مبهم و هزاران سوال تو ذهنمه. هزاران چیکار کنم؟چی بهتره؟ برم از ایران یا بمونم؟ تخصص بخونم یا نخونم؟ ازدواج کنم یا نکنم؟
حجمی از دلتنگی، فکر و خیال، فشار درسی، و تنهایی ( چه غریب ماندی ای دل ؛ نه غمی نه غمگساری نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری...) رو دلمه.
تو این هوا و حس وحال فقط "زندون دل" فریدون فروغی میچسبه، اما بهتره همینجا تموم کنم و برم ادامه ی نسخه ها رو بخونم...
امشب شب تولدمه و سکوتم سرشار از حرف های نگفته است. اینجا هم تنها پناهگاه امن واسه نوشتن دغدغه هامه.
این یک سالی که گذشت، آدمای زیادی اومدن و رفتن. اون چیزی که الان بهش رسیده ام و در فراز و نشیب این یک سال به دست آوردم این بود که تو دنیا جایی واسه منه ساده وجود نداره. این سالی که گذشت، سال رفتن آدم ها از زندگیم بود. چه دوستای دور و چه نزدیک. فهمیدم که جامعه و آدماش تورو به سمت بد بودن سوق میده وقتی که میبینی همه ی ادم ها تبدیل شدن به یه مشت انسان های دورو و منفعت طلب. رسیدن به این حرفا با سختی و غم و غصه زیادی همراه بود. خیلی سخته عادت کردن به پذیرفتن چهره ی واقعیه آدمای زندگیت. چهره ای که بعضیا بعد چندماه و بعضیا بعد چند سال نشونت میدن.
دلم گرفته از همه چیز و همه جا. احساس می کنم تو هر جنبه ای که تو زندگیم موفق بودم، در جنبه ی روابط شخصیم موفق نبودم. نمی دونم چرا همیشه آدمای بدذات و حسود و دورو به تور من میخورن. فرقی هم نداره چه دختر و چه پسر. دلم یه دوست واقعی می خواد. یه جمع دوستیه بی ریا و با صفا. آخه چرا باید انقدر آدما بدذات بشن هرچند که ظاهر خوبی از خودشون نشون میدن. چرا کسی نمیاد و قدر مارو بدونه. کسی که بفهمه، درک کنه و بمونه....
بغض من میترکه چون عمیقا احساس تنهایی می کنم و هم زبونی پیدا نمی کنم. احاطه شدم با یه مشت رفیق نا رفیق و یه مشت عاشق دروغ گو. دلم نمی خواد مثل بقیه باشم اما وقتی می بینم آدمای حیله گر و دورو و بدذات اطرافم چقدر تو همه چی موفقن؛ همه ی معادلاتم میریزه بهم... نمی دونم اصلا اونیکه لیاقت دوست داشتن رو داشته باشه و به معنای واقعی انسان باشه، پیدا میشه یا نه...
از همه ی این حرفا که بگذریم، بقیه ی زندگیم رو روال طبیعیه و درسا و کارا پیش میره و کارآموزیمو شروع کردم. زندگی با همه ی بالا و پایین هاش می گذره و خداروشکر بخاطر هرچی که داده و نداده. تنها نداده ای که این روزا جاش خالیه تو زندگیم، "عشق" هست و بس. ( البته اگه وجود داشته باشه.....)
این روزها به ورژنی از خودم تبدیل شدم که علاقه ای بهش ندارم. شدم آدمی که وقت زیادی رو با گوشی میگذرونه، کارهای عقب مونده اش زیاده اما استرس انجام ندادنشو نگرفته هنوز، کسل ام و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس رو ندارم. دلم میخواد یه رابطه ی خوب رو شروع کنم و عاشق شم، چیزی که تاحالا واسم اتفاق نیوفتاده، اما از طرفی هم کسایی که منو دوست دارن رد می کنم چون به دلم نمیشینن. چی بشه که از یک نفر خوشم بیاد اما واسه رسیدن بهش هم هیچ اقدامی نمی کنم و در نهایت اون فرد هم میره با یکی دیگه . اینکه دیگران بخوان ازت تعریف کنن، غبطه شرایط و ظاهرت رو بخورن و فکر کنن کلی آدم برات ریخته و تو ناز و نعمت زندگی میکنی اما از درون احساس تنهایی عمیق و عدم رضایت از خیلی چیزا داشته باشی، اصلا جالب نیست.
نمی خوام ناشکری کنم، و واقعا هرروز خداروشاکرم اما خیلی چیزان که انقدر تو خودت میریزی که میشه غم باد. و این قضیه که هیچکس هم نیست که بخواد ادمو واقعا بفهمه یا واقعا درک کنه، دردی میشه رو دردا.
این روزا به مرحله ای رسیدم که کاملا پتانسیلشو دارم تمام روز تو تختم باشم و هیچ کاری هم نکنم و حوصله ام هم سر نره.
چند ساعت مونده به تحویل سال. ٩٥ برام پر از اتفاق بود:
امتحان علوم پایه. اومدن و رفتن بعضی آدما تو زندگیم. شروع درسای تخصصیه دانشگام. دفاع دکتری مامان. قبولی خواهرم تو بهترین رشته و دانشگاه. شناختن و کنار گذاشتن بعضی از دوستام و غیره.
٩٥باعث شد من صبورتر، بی خیال تر نسبت به حرف آدما، افسرده تر( نه همیشه)، و افکارم پخته تر بشه.
٩٦ قراره پر از تغییرات باشه تو زندگیم ان شاا...
اگه بخوام فقط یک آرزو داشته باشم تو زندگیم ، اول سلامتیه خانواده مه. بعدش ؛ امیدوارم اعضای خانواده و دوستان و عزیزانم سلامت و موفق باشن. امیدوارم امسال توکل بر خدا بتونم تو درس ها و کارام موفق باشم. وارد بازار کار شم. و عشقی رو که می خوام، تجربه کنم. امیدوارم امسال، سال تغییرات جدید و مثبت تو زندگیم باشه.
چیزی نمونده به شروع باهار و سال نو. با همه ی سختی ها و مشکلات و بالا و بلندی های زندگی، همین که تنم سالمه و زنده ام که یک سال دیگه رو در کنار خانوادم شروع کنم، از خدا کلی ممنونم.
عیدتون مبارک ^__^
وبلاگ دیگه برام شده مثل یه پناهگاه.یا یه دفترچه یادداشت. از اونا که قدیما وقتی بچه بودم، هروقت حالم خوب نبود میومدم و چند خط از حال بدم مینوشتم تا آروم شم. اینکه میگن آدما هرچی بزرگتر شن، دردهاشون هم بزرگ تر میشه، راسته واقعا... الانم اینجا شده برام یه جایی واسه تخلیه و آروم شدن. جایی که ازش نه انتظار پاسخ دارم و نه انتظار بهبودی.
میگن آدمی با روابط و دوستاشه که زنده است. جدیدا ارتباطم با چنتا از دوستای مثلا نزدیکم، بهم ریخته و حال منم بهم ریخته است. البته این یه دلیل عمده از صدتا دلیلیه که منجر به حال بدم شده. نزدیکه عیده و انگیزه ی خاصی واسه هیچ کاری ندارم. حس میکنم درجاتی از افسردگیو دارم مبتلا میشم. شایدم این حس موقتی باشه البته.
دلم اتفاقای خوب و روزهای روشن می خواد . امیدوارم هرچه زودتر از راه برسن...