ساعت 9 نوبت داشتم اما 12 رفتم داخل. این مدتی که نشسته بودم تا نوبت سونوگرافی من برسه ؛ مرتبا مورد های اورژانسی از بخش میومدن تا سونوی اورژانسی بدن ( بیمارستان بود). یه نفر مونده بود تا نوبتم شه که 2 تا مورد اورژانسی از بخش اومدن و جای من رفتن داخل.یکیشون یه خانومی بود که ماه هفتمش تموم شده بود و دچارخونریزی شده بود. اولین بچه پسرش بود و خیلی استرس داشت. با بغض حرف میزد و شدیدا استرس داشت که بچه اش میمونه یا نه. بعد سونو معلوم شد اوضاش اورژانسیه و باید بچه رو دربیارن تا سلامت خودشو از دست نداده. منتظر بود پرستارا بیان ببرنش اتاق عمل و اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد.بقیه خانوما دلداریش میدادن که نگران نباش بچه تو دستگاه میمونه . کنارمم یه خانوم بود که سونوی سینه داشت و تحت شیمی درمانی بود. هر دو سینه شو جراحی کرده بود و شیمی درمانی و پروسه های سنگین درمانی نای برا حرف زدن نزاشته بود براش. اونجا هرکی یه ماجرا داشت. یه ذکر مصیبت. جوری که حرفای هرکدومو میشنیدم خصوصا وقتی وضعیت اون خانوم باردارو دیدم منم اشکام جاری شده بود و سعی میکردم بغضمو کنترل کنم چون فقط من یه نفر بودم اونجا که مریضیه هرکیو میدیدم ، بغضم می گرفت.
شب که اومدم خونه به مامانم گفتم یکی از بهترین تصمیمای زندگیم این بود که پزشکی رو انتخاب نکردم. چون محیط بیمارستان خیلی زود منو میکشت.