هفته پیش همین موقع بود که اولین امتحان ترم رو بعد فرجه ها داشتیم. دیدیم بعد امتحان انیس غایبه و حاضر نشده سر جلسه.رفتیم آموزش که بپرسیم چرا نیومده.مسئول آموزش زنگ زد خونشون پدرش جواب داد.گفت انیس امتحانشو تموم کرد الان جسدش پیش ماست...
داشته از شهرشون برمیگشته برای امتحانات که اتوبوس واژگون میشه و دوست خوشگل و ورزشکار و درس خون ما چشاشو میبنده و دل همرو داغدار می کنه. تا دو روز فقط گریه کردم و هیچی درس نخوندم...هنوز صداش که آخرین بار راجب امتحان فیزیولوژی داشتیم صحبت میکردیم تو گوشمه..میرم پیجش یا به کانورسیشن تلگراممون نگاه میکنم...کی باور می کرد کسی که هر روز به دیدن و بودنش عادت داری الان دیگه زیر یه مشت خاک سرده...دلم نمیاد برم گالری گوشیم چون هنوز تو همه ی عکسای شام دورهمیمون هست...
فردای شنیدن خبر فوتش که نای نداشتم از جام پاشم؛ پس فرداش رفتم دانشگاه به یکی از پسرها هم زنگ زدم بیاد و هماهنگیه کارای بنر و مراسمشو انجام دادیم...
از اون روز دنیا برام بی ارزش شده؛ سعی می کنم وابسته نکنم خودمو چون از فردام خبر ندارم....همینقدر که این خبر واسم هولناک بود از کجا معلوم کی می خواد نوبت من برسه....شاید همین فردا؛شاید ١٠٠ سال دیگه...
نمیدونم صدام میرسه اون بالا یا نه اما خدایا این دوست ما برگشته پیش خودت....کاری کن روحش در آرامش باشه...