دیروز که با یه مانتوی بهااری رفته بودم بیرون از گرما در حال پختن بودم اما امروز صبح که داشتم میرفتم دانشگاه باهمون مانتو، رسما داشتم میلرزدیم. هوا بهاریه و مثل حس و حال این روزای خودم غیرقابل پیش بینیه.یه روز آفتابی و پر از حرارت و یه روزم بارش شدید و بی وقفه. اما بهرحال نباید فراموش کرد که زندگی هنوز خوشگلیاشو داره.
امروز سر کلاس زبان کلاسمون تو حیاط بود و واحد قلهک خیلی سرسبزو بزرگه. بادیدن و حس کردن باروون با تک تک سلولام و نفس کشیدن تو این هوا حسابی کیفور شدم و بعد کلاس یه ساعت و نیم تو این هوای عالی پیاده روی کردم. چی میشد تهران همیشه اینجوری می بود.
ساعت بیست دقیقه به دو نیمه شب هست و تازه میخوام درسمو شروع کنم و یه مشت خاک رو سر بیوشیمی و یه مشت هم سر خودم بریزم :) فردا صبح تا ظهرم کلاس دارمو باید زود پاشم.خدایا شکرت که با همه ی سختیا و خسته شدنا و غرغر کردنام از زمین و زمان، بازم صبحا میرم همون دانشگاه و همون رشته و سر همون کلاسایی میشینم که قدیما آرزوم بود، قبل تر دوسش داشتم و الان عاشقش شدم.شکرت که تو قلبم پر از امید و تو ذهنم پر از هدف و برنامست.