میدون فاطمی پیاده می شم و با پرس و جو آزمایشگاه رو پیدا می کنم. آزمایشگاه خلوت بود و زود کارم انجام شد. مگه میشه تو این هوا، اونم دقیقا وقتی بارون بند اومده و شهر تمییزه آدم دلش پیاده روی نخواد؟ فلسطین رو مستقیم میام پایین. بین راه وی کافه رو میبنم.قرار بود هفته دیگه با بچه ها بریم اما خودم رفتم اینبار.دلم واقعا یه موکا میخواست اما موکا نداشت تو منوش! از اونجا که از صبح درگیر بودم و فرصت نداشتم چیزی بخورم، یه پاستا سفارش میدم که بااینکه ساعت پنج بعد از ظهر بود اما درواقع صبحانه و ناهار و شام اون روزم بود. حس خیلی بدیه آدم تنها بره کافه یا رستورانی واسه همین اغلب سعی میکنم وقتایی که تنهام یه نوشیدنی یا غذای بیرون بر بگیرم و برم.با همه ی گرسنگیم فقط تونستم نصف غذارو بخورم. از اونجا که وای فایشون آنتن نمیداد و منم چیزی نداشتم که خودمو باهاش سرگرم کنم میون اونهمه جفت،زود بلند شدم و ادامه پیاده رویمو انجام دادم.اومدم انقلاب و از اونجا رفتم چهار راه و بعدش میدون ولیعصر.
تو این هوا نمیشه آدم عاشق تهران نباشه.باید نهایت استفاده رو از این روزا بکنم...
+
پ.ن : فیزیولوژی مرا میخواند. پاشیم بریم یه سلامی عرض کنیم خدمت عمه ی جناب گایتون هال