نمی دونم این چه حکمتیه که کسایی که مارو دوست دارند دوست نداریم و از کسانی خوشمون میاد که بهمون حسی ندارن.
یکی از سخت ترین جاهایی که سعی کردم تو زندگیم عاقل باشم ؛ این روزاست....اینکه یه نفر هی بخواد ابراز علاقه کنه بهت و ازت تایم بخواد که علاقشو ثابت کنه، همش بخواد ببینتت و صداتو بشنوه اما تو به یه سری دلایل منطقی نمیتونی دوست داشته باشی اون طرف رو و این ابراز علاقه ها معذبت می کنه.
میدونم که شنبه این هفته قراره بیست ساله شم و هنوز راه دراز و فرصت های زیادی رو تو زندگیم خواهم داشت؛ اما اینکه به همه ی پیشنهادایی که تا الان داشتم جواب رد دادم و وارد رابطه جدی نشدم در حالیکه همه دوستان و اطرافیانم کوله باری از تجربه هستن نگرانم می کنه. هرچند که من هم بعضی از تفکرات و منش اطرافیانمو قبول ندارم و تز من اینه که یا همیشه تنها باشم یا وارد رابطه ای شم که بدونم جدیه. به نظرم شاخ بودن در تک پر بودن هست و فکر کنم دلیل اینکه اینهمه پیشنهاد نسبت به بقیه اطرافیانم دارم؛ همین تفکرات و برخورد هامه (و ظاهر البته :)!! )
اینو میدونم که دلم میخواد هرچی زودتر عاشق شم، از اون عشقای افلاطونیه واقعی.هرچند میدونم که نهایتش به احتمال زیاد ممکنه شکست باشه. اما دلم میخواد تجربه اش کنم با همه ی تلخی هاش! هرچی بیشتر لفت بدم و سنم بره بالا، عقلم به احساسم بیشتر میچربه و ممکنه دیگه عشق رو تجربه نکنم.ولی هروقت میخوام به علاقمند شدن به کیس هایی که دارم فکر کنم، معیارهای عقلانیم میاد وسط و باعث میشه دست رد به سینه طرف بزنم.
امیدوارم تو زندگی همه ادم ها کسی باشه یا کسی بیاد که دلشون کنارش آرومه.