نمی دونم تاحالا چندتا پست نوشتم از حال بدم. از اینکه غم به سمت من سرازیره. اما الان یکی از همون موقع هاست.... پس مگه اصلا رسالت وبلاگ چیه.یه جایی که بنویسم از دردها و حس هام. نه ازش انتظار جوابی دارم و نه انتظار بهبودی....
این یه هفته خیلی چیزا رو هم تلنبار شدن واسم که رو قلبم سنگینی میکنن. که الان چند شبه هر شب با اشک می خوابم. حالم خوب نیست و احساس تنهایی می کنم. ( چه غریب ماندی ای دل نه غمی نه غمگساری نه به انتظار یاری نه ز یار انتظاری). البته که قضیه عشقی نیست.... قوی تر و منطقی تر از این حرف هام که بزارم "عشق" که به نظرم دغدغه ی زیاد مهمی هم نیست، منو از پا دربیاره.... خسته شدم از همیشه قوی بودن و لبخند زدن. از صبور بودن و هیچی نگفتن. از اینکه تو کل این دنیا یکی نباشه که درکت کنه .خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من..... مشکلات خانوادگی، مشکلم با دوستام، مشکلم با اقای سین، فشار روانی درسی و امتحانی که پیش رومه و خیلی چیزای دیگه دست به دست هم دادن که منو له کنند.
دیشب بعد از سه سال و اندی چهار سال، پیج اینستامو دی اکتیو کردم. شاید موقتی باشه شاید واسه همیشه. تنها چیزی که می دونم اینه که اصلا حوصله شو ندارم فعلا....