بیحال افتادم رو تخت. مخم داره رد میده و هرچیزی که به ذهنم میرسه، مثل اسکارلت (برباد رفته) به خودم می گم بعدا راجبش فکر میکنم. این سرماخوردگیه لعنتی هم که چند روزیه با همه ی خوددرمانیام خوب بشو نیس. ترشحات گلوم راه نفسمو بسته و همش سرفه می کنم و خصوصا وقتی دراز میکشم و میخوام بخوابم، از تنگی تنفس بلند میشم از خواب. امروز حال درس و مشق نداشتم و کلی کار ریخته سرم. بزرگترین خوشبختیه این ترمم اینه که شنبه ها کلاس ندارم. فردا باید صبح برم باشگاه و ظهر هم کلاس زبان و بعدش بیام این فارماکولوژی رو به یه جایی برسونم چون هفته بعدی میانترم داریم:( کاشکی یه بارون بیاد ، برم خیابون همیشگیم پیاده روی. بعدش هم موکا ی لمیز رو تزریق کنم به رگ هام پ.ن : قرار بود این پست عکسای تئاتر رو اپلود کنم اما چون با گوشی پست میزارم، ایشالا در پست های آتی میزارم.