خانه ی دوست کجاست

حالم بهم میخوره از دوستیایه خاله خرسه

از اینکه ادما واسه منافع یا پز یا رو کم کردن یا هرچیز دیگه باهم باشن. از اینکه بعضی دوستی ها یه توفیقه اجباریه که هم خودت هم طرف مقابل چشم دیدن همو ندارید، اما بهم میخندید و با هم بیرون میرید و عکسشم اینستا میزارید.
حس تنهایی می کنم. دور و برم دوست زیاده اما هیچکدوم واقعی نیستن به نظرم.اون معدود یکی دو نفری هم که عمر دوستیم باهاشون چندین و چند ساله است، بی نهایت حسادت میکنند بهم اما تو روم میخندن.
نمیدونم چرا آدما با خودشون رو راست نیستند..... نمیدونم چرا همیشه تو دلم همه رو دوست داشتم و بی هیچ نیت و منتی مهربونی می کنم اما سو برداشت میشه.سادگیه شخصیت ، "انتخاب" من بوده که بعدا تبدیل به "خصلتم" شده.منم میتونم کینه و حسد و غرور رو بزارم جاش و هر روز یه ماسک رنگارنگ بزنم به چهره ام در تقابل با دیگران؛ اما نه، نمی تونم....
یاد اون دیالوگ taxi driver میوفتم که دنیرو تنها تو سینما نشسته و می گه : من مرد تنهای خدا هستم.....

  • فاطمه ( خط سوم)

وطنم پاره تنم

قسمت های اوایل سریال کیمیا رو گاهی میدیدم. از بس فیلنامه ی جذابی داشت که ترجیح دادم وقتمو نذارم دیگه پای این جفنگیاتی که رسانه ی ملی تحویل ملت میده تا ذهن عوامو پرکنه. ترجیح میدم همون هفته ای یه بار از هارد یه فیلم درست و حسابی هالیوودی بشینم ببینم تا اینکه وقتم به دیدن خزعبلاتی که حرص آدمو درمیاره بگذره. مسخره ترین نکاتی که عادی ترین فردی که هیچ تخصصی تو نقد فیلم نداره، میتونه از این سریال ببینه اینه که این سریال پر از هنجار شکنی و پر از ترویج های غلطه. خیلی سعی کردن کیمیا رو بت کنن و قهرمان ملی کنن اما در واقع کیمیا شخصیت خود سر و گستاخ و فضولی داره چه در دوران مجردیش چه ازدواجش. فیلم اصلا با هنجارهای دهه شصت تطبیق نداره و خیلی راحت ترویج طلاق میکنه. کیمیا خیلی راحت می خواد از همسر اولش جدا شه و مادرش در کل فیلم حتی یه بار به دخترش نمی گه که برگرده سرخونه زندگیش. تو یه سکانسی به دخترش میگه که باید قلق شوهرشو پیدا کنه اما کیمیا تو زندگیش با آرش حتی یبار به آرشی که درسته بخشی از کارهایی که میکرده درراستای اهداف پدرش بوده، اما بهرحال زندگیشو دوست داشته، حتی یبار هم محبت نمی کنه یا روی خوش نشون نمیده.درحالیکه آرش شخصیتی بوده که بی مادر و بدون محبت بزرگ شده و تابع خواسته های پدرش بوده و با محبت کیمیا به راحتی رام می شد. تو یه سکانس دیگه چنان نگاهی به جهان آرا می کنه که تن شهید بیچاره تو گور میلرزه یا پیمان رو نگه میداره تو آب نمک که بلافاصله با اون ازدواج کنه. و جالبه چقدرم بعد طلاق کیمیا،  خانواده ی پیمان مشتاق به ازدواج پسرشون با کیمیایی که هم مطلقه است هم بچه داره بودند؛ اونم تو دهه شصت. یا اون وکیلی که وکالت محبوبه رو قبول می کنه صرفا برای سو استفاده از اطلاعاتش؛ انگار نه انگار که وکیلان قسم خورده اند مثلا. یا اینکه قسمتی که پیمان به آرش میگه که آزاده اسمش تو شناسنامه تو نیست؛ چقدر راحت اسم فرزند رو از از شناسنامه پدرخونده اش برمیدارند و به شناسنامه شوهر دوم دایورت می کنن.

فیلم نهایت تلاششو کرده که کیمیا و خانواده اش رو قهرمان و آرش رو فردی خائن و سودجو نشون بده درحالیکه بااین فیلنمامه ضعیف کاملا نتیجه برعکس داده. بماند بازیه ضعیفه خود کیمیا که از صدقه سریه پدرش نقش اوله و حتی تو فیلم معمای شاه هم نقش ثریا رو بهش دادن و حالا قیافه ثریا کجا و اون کجا!!و بماند گریم و طراحی لباس و صحنه شون چقدر پر از اشکال و سوتی نسبت به دهه ای که توش  دارن نقش بازی میکنند هست.

کاش آقایون پول های میلیونی که از بیت المال صرف ساختن یه مشت مزخرفات صرفا تحت عنوان دفاع مقدس میکنن و درنهایت چنان بتی میسازن با نظرسنجیه کذایی مردم از فیلمشون که بی شک فیلم لایقه ده تا اسکاره، اون هزینه رو میزاشتن همون خرمشهر و ابادان رو که هنوز آثار جنگ و خرابی گوشه گوشه اش هست آباد می کردند، الان وضعمون این نبود!

  • فاطمه ( خط سوم)

رفیقم کجایی

هفته پیش همین موقع بود که اولین امتحان ترم رو بعد فرجه ها داشتیم. دیدیم بعد امتحان انیس غایبه و حاضر نشده سر جلسه.رفتیم آموزش که بپرسیم چرا نیومده.مسئول آموزش زنگ زد خونشون پدرش جواب داد.گفت انیس امتحانشو تموم کرد الان جسدش پیش ماست...
داشته از شهرشون برمیگشته برای امتحانات که اتوبوس واژگون میشه و دوست خوشگل و ورزشکار و درس خون ما چشاشو میبنده و دل همرو داغدار می کنه. تا دو روز فقط گریه کردم و هیچی درس نخوندم...هنوز صداش که آخرین بار راجب امتحان فیزیولوژی داشتیم صحبت میکردیم تو گوشمه..میرم پیجش یا به کانورسیشن تلگراممون نگاه میکنم...کی باور می کرد کسی که هر روز به دیدن و بودنش عادت داری الان دیگه زیر یه مشت خاک سرده...دلم نمیاد برم گالری گوشیم چون هنوز تو همه ی عکسای شام دورهمیمون هست...
فردای شنیدن خبر فوتش که نای نداشتم از جام پاشم؛ پس فرداش رفتم دانشگاه به یکی از پسرها هم زنگ زدم بیاد و هماهنگیه کارای بنر و مراسمشو انجام دادیم...
از اون روز دنیا برام بی ارزش شده؛ سعی می کنم وابسته نکنم خودمو چون از فردام خبر ندارم....همینقدر که این خبر واسم هولناک بود از کجا معلوم کی می خواد نوبت من برسه....شاید همین فردا؛شاید ١٠٠ سال دیگه...
نمیدونم صدام میرسه اون بالا یا نه اما خدایا این دوست ما برگشته پیش خودت....کاری کن روحش در آرامش باشه...

  • فاطمه ( خط سوم)

عمریه غم تو دلم زندونیه

ضربه ای که شیمی آلی3 و میکروب شناسی و فیزیولوژی این ترم بهم زد؛ هیتلر به لهستان نزد. چیزی به اتمام فرجه نمونده و از این هفته امتحاناس
امتحانا تموم شد میخوام فقط چند روز بخوابم بس که داغونم کرد داروسازیه عزیز جانم
پی نوشت : عنوان؛  آهنگ زندول دل از فریدن فروغیه
پی نوشت 2 : اگه یه روزی بعد صد سال از تهران به روستا کوچ کردم فقط بخاطر دو تا دلیله :مسیره بیست دقیقه ای که هر روز سه ساعت تو ترافیکشم، و دوم اینکه دلم واسه یه نفس عمیق کشیدن تو یه هوای پر اکسیژن تنگ شده (اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است)

  • فاطمه ( خط سوم)

دگردیسی


نمیدونم قصه از کجا شروع می شه و دنبال علت و معلولی ام نمیگردم؛ چون فکر می کنم مرحله ای کاملا طبیعیه و واسه همه تو زندگیشون اتفاق افتاده.
یکی از بزرگترین خوبی ها یا بهتره بگم بدی های من صبر و تحمل خیلی بالامه.تحمل غصه، رنج و درد و فرقیم نداره روحی یا جسمی. وقتی میرم اپیلاسیون یا اصلاح صورت ارایشگرا همیشه میگن تو مگه حس نداری هرکی جات بود از درد جفتک مینداخت اما نمیدونن ک تحمل می کنم.حتی یبار دستم شکست ى تا دکتر بریم یکی دوروزی طول کشید وقتی رفتم دکتر باور نمیکرد ججوری تحمل کردم. یا اینکه هزاران اتفاق بد و شکست تو زندگیم که همزمان واسم میوفته؛  دوستام باور نمیکنن که حتی جلوشون یه قطره اشکم نمی ریزم.  نه اینکه احساس نداشته باشم یا بالقوه یا ژنتیکی تحملم بالا باشه و صدالبته که حفظ ظاهر میکنم و در درون داغون میشم .تنها دلیلش اینه همیشه دیگرانو به خودم ترجیح دادم، ترجیح دادم از شدت درد و خستگی غش کنم اما کاریو انجام بدم ک وظیفه یکی دیگس و تازه تشکری هم نگیرم اخرش، ترجیح دادم تکون نخورم تا که آرایشگر کارش سخت نشه، ترجیح دادم اشتباهه تقصیره اطرافیانمو بریزم تو خودم تا دوستام یخورده فقط یخورده ناراحت نشن.ترجیح دادم همیشه انرژی مثبت بدم ب اطرافیانمو غصه هامو واسه خودم نگه دارمو حامی باشم همیشه تا جو مثبتی رو واسه دیگران ایجاد کنم. همه ی اینا باعث شد آستانه تحملم بالای صد برسه و در ظاهر یه ادم قوی تو دید همه باشم و در درون آدمی که اندازه دیگران خسته و ناراحت و دل مرده میشه اما فقط با خدای خودش دردودل میکنه.
اما میخوام تغییر بدم این رویه ی خود تخریب کنمو. تموم کنم صبوری وتحمل بیش از اندازمو واسه جماعته از دم نالایق. اگه خیلی بهم فشار اومد جایی خیلی مودبانه ابرازش کنم و تو خودم نریزم تا پس فردا بشه غده سرطان وخودمو ملامت کنم . لزومی نداره همه ازم راضی باشن یا همه از من خوششون بیاد یا همه خیالشون جمع باشه ک چون من مسیولیت پذیرم، تنبلیای اونارو هم به گردن میگیرم. لزومی نداره تا مرز جنون حفظ کنم خودمو و در خلوتم گریه کنم؛ اجازه بدم مردم ببینن اشکای منم!
لزومی نداره واسه حفظ همه ی دوستیا و روابطم تلاش کنم، اونی که میخواد قدرمو ندونه همون بهتر که بره.
گاهی اوقات آدما همه چیو رها میکنن ومیرن، نه واسه اینکه ضعیفن یا خسته شدن؛ بلکه بخاطر اینکه واسه مدت طولانی قوی بودن.
و در آخر بهتره کمتر زندگیو جدی بگیرم و بیشتر ب چپم بگیرم.
این بود مرحله ی دگردیسی من!


  • فاطمه ( خط سوم)

آنچه زندگی به من آموخت


زندگی به من آموخت یک سری مشکلات هم هستن که ساخته شدن واسه دایورت کردنشون به یکی از ارگان های بدن.
پس تا میتونید جدیشون نگیرید و بگیریدشون به یک سمتتون. 

  • فاطمه ( خط سوم)

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

پاییزه و یاد بعضی نفرات در گردش فصوله.
برگا خشک میشن و میریزن و با باد تو هوا میرقصند و هر برگی و هر درختی و هر کوچه ای آخرش به تو منتهی میشه.
تویی که نشستی و رج به رج این قصه رو با موهات میبافی. تویی که واسه توصیفت واژه ها کم میان و ذهن تبدیل میشه به صندوق خالی از حرف که دل بهش فقط فرمان اشک میده. آسمون با بغضت میترکه و هوا با نگات سرد میشه... دل پر میزنه گوشه ی پنجره ی اتاقت و دستا گرمای تو رو تمنا میکنن. شهر ازت واهمه داره چون همه ی کافه ها و همه ی خیابون ولیعصرا رو تو با دنج ترین امنِ وجودت و گرم ترین هرم نفس هات خاتمه میدی.تو یاور همیشه مومن تبدیل میشی به یه عاشقانه ی ارام و منه نا ارام میشم مجنون تر از فرهادت و احساس و شعور رو میریزیم تو دستگاه شور و مینوازیم دلکش ترین نغمه ای رو که جانمون رو بی باده مست میکنه
پ.ن : این اتفاق که منی که عاشق نیستم و عاشق نبودم بتونم چهارتا جمله با ژانر رومنس بنویسم ؛ هرچهارسال کبیسه یکبار رخ میده فکرکنم :دی

  • فاطمه ( خط سوم)

شادی های کوچیک

از شادی های کوچیک این روزا ؛ میتونه این باشه که تو این دوره زمونه که هرکیو می بینی تو مترو یا اتوبوس داره با گوشیش یا چت میکنه تو تلگرام یا تو لاین هست یا اینستاگرام؛  یکی هم پیدا میشه بغل دستت تو اتوبوس که با دقت تمام داره با گوشیش وب گردی و وبلاگ خوانی میکنه

پ.ن : جایزه ی ویژه ی پیر برنای امسال رو هم تقدیم می کنم به اون پیرمردی که تو ترافیک همت جلوی منه و از آینه وسطش بدون پلک زدن زل زده بود بهم و هر وقت که ترافیک کمی به جلو می رفت باید واسش بوق می زدم تا حرکت کنه .

  • فاطمه ( خط سوم)

درد

ساعت 9 نوبت داشتم اما 12 رفتم داخل. این مدتی که نشسته بودم تا نوبت سونوگرافی من برسه ؛ مرتبا مورد های اورژانسی از بخش میومدن تا سونوی اورژانسی بدن ( بیمارستان بود).  یه نفر مونده بود تا نوبتم شه که 2 تا مورد اورژانسی از بخش اومدن و جای من رفتن داخل.یکیشون یه خانومی بود که ماه هفتمش تموم شده بود و دچارخونریزی شده بود. اولین بچه پسرش بود و خیلی استرس داشت. با بغض حرف میزد و شدیدا استرس داشت که بچه اش میمونه یا نه. بعد سونو معلوم شد اوضاش اورژانسیه و باید بچه رو دربیارن تا سلامت خودشو از دست نداده. منتظر بود پرستارا بیان ببرنش اتاق عمل و اشکاشو با گوشه روسریش پاک میکرد.بقیه خانوما دلداریش میدادن که نگران نباش بچه تو دستگاه میمونه . کنارمم یه خانوم بود که سونوی سینه داشت و تحت شیمی درمانی بود. هر دو سینه شو جراحی کرده بود و شیمی درمانی و پروسه های سنگین درمانی نای برا حرف زدن نزاشته بود براش. اونجا هرکی یه ماجرا داشت. یه ذکر مصیبت. جوری که حرفای هرکدومو میشنیدم خصوصا وقتی وضعیت اون خانوم باردارو دیدم منم اشکام جاری شده بود و سعی میکردم بغضمو کنترل کنم چون فقط من یه نفر بودم اونجا که مریضیه هرکیو میدیدم ، بغضم می گرفت.

شب که اومدم خونه به مامانم گفتم یکی از بهترین تصمیمای زندگیم این بود که پزشکی رو انتخاب نکردم. چون محیط بیمارستان خیلی زود منو میکشت.
  • فاطمه ( خط سوم)

شهر من ، من به تو می اندیشم

هوای سرد و بارونیت تو رو میکنه نوستالژیک ترین شهر. بخصوص اینکه شبش هم بارون شدید اومده باشه و صبح خیابونا خیس و هوا تمییز باشه. بخصوص اینکه صبح با چتر و دستکش و شال گردن با نم نم بارون صبحگاهیت از خونه بزنم بیرون و بجای تاکسی پیاده برم مسیرو. اینکه چهار راه ولیعصر تا میدون انقلابت میشن عاشقانه ترین خیابون دنیا و دانشگاه تهرانت میشه عزیزترین دانشگاه. اینکه من با وجب به وجبت خاطره دارم. اگه قرار باشه یه دلیل پررنگ بین چنتا دلیلی که منو منصرف از مهاجرت میکنه انتخاب کنم ؛ صبحای بارونیته که تنفس هوات به تک تک سلول هام انرژی و انگیزه ی شروع میده

  • فاطمه ( خط سوم)

"خط سوم"

می نویسم از روزمرگی هام، شادی ها و خنده هام ، درد ها و گریه هام.

آن خطاط سه‌گونه خط نوشتی:
ـ یکی او خواندی، لا غیر.
ـ یکی را هم او خواندی هم غیر.
ـ یکی نه او خواندی، نه غیر او!
آن خط سوم منم
Designed By Erfan Powered by Bayan